قصه ضرب المثل ها

توضیحات

این برنامه (که ترکیب چهار برنامه مثل آباد 1 و 2 و 3 و 4 می باشد) حاوی قصه های انیمیشنی می باشد که توسط آنها ریشه تاریخی ضرب المثل های فارسی به کودکان و نوجوانان نشان داده شده است.
ضرب المثل های این مجموعه که داستان آنها به تصویر کشیده شده اند، عبارتند از:
01: پایت را به اندازه گلیمت دراز کن
02: فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه
03: آستین نو ، بخور پلو
04: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
05: کلاهت را قاضی کن
06: قسم روباه را باور کنم یا دم خروس را
07: آش نخورده و دهان سوخته
08: هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است
09: کلاه آب برده برای سر صاحبش گشاد است
10: هر چیز که خوار آید، روزی به کار آید
11: زبان سرخ ، سر سبز می دهد بر باد
12: از این ستون به آن ستون فرج است
13: با طناب تو، توی چاه نمیرم
14: باد آورده
15: اگه پیش همه شرمنده ام ، پیش دزد رو سفیدم
16: یک خشت هم بذار روی دیگ
17: صابون او به لباس ما هم خورده
18: حرف را همه جور می شود زد
19: فوت کوزه گری
20: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
21: یا از این ور بام می افتد یا از آن ور بام
22: لنگه کفش هم در بیابان غنیمت است
23: استخوان لای زخم گذاشتن
24: کاسه چه کنم ، چه کنم به دست گرفته بود
25: این پنبه را از گوشت بیرون در آور
26: هرچه کنی به خود کنی ، گر همه نیک و بد کنی
27: بشنو و باور نکن
28: دوستی خاله خرسه
29: این نیز بگذرد
30: اگر برای من آب ندارد ، برای تو که نان دارد
31: علاج واقعه ، قبل از وقوع باید کرد
32: گنه کرد در بلخ آهنگری ، به شوشتر زدند گردن مسگری
33: تو بدم ، بمیر و بدم
34: در دروازه را میشه بست ، اما دهن مردم را نمیشه بست
35: جیک جیک مستونت بود ، فکر زمستونت نبود؟
36: کفگیر به ته دیگ خورده
37: مرغ او یک پا دارد
38: شتر دیدی ، ندیدی
39: یک کلاغ ، چهل کلاغ
40: خر ما از کره گی دم نداشت

از سایر محصولات اندرویدی آموزشی کودکان دیدن فرمایید.

مطالب بیشتر

متن دو داستان از این مجموعه:

یک کلاغ ، چهل کلاغ :
توی یکی از دشت های قشنگ خدا ، ننه کلاغی بود که صاحب یه جوجه شده بود .ننه کلاغه که جوجه شو خیلی دوست داشت حسابی ازش مراقبت می کرد .روزها گذشت و گذشت و جوجه کلاغه یه کمی بزرگ شد روزی از روزها ننه کلاغه می خواست بره بیرون تا کمی دونه و آب برا جوجش بیاره این بود که گفت : عزیزم تو لونه هیچی نداریم من باید برم بیرون تو هم که هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من نیستم از لونه بیای بیرون . ننه کلاغه با نگرانی از جوجه کوچولو خداحافظی کرد و رفت . هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که جوجه ی بازیگوش با خودش فکر کرد پرواز کردن که کاری نداره . منم میتونم مثل مادرم پرواز کنم ، اول باید از اینجا بپرم بیرون ،بعدم بلافاصله از لونه بیرون پرید ، اما هر چی تلاش کرد و بال هاشو به هم زد نتونست پرواز کنه این بود که محکم از اون بالا افتاد پایین ، در همین لحظه یک کلاغ که در حال رد شدن بود جوجه کوچولو رو دید و متوجه شدکه احتیاج به کمک داره اما چون تنهایی نمی تونست کاری انجام بده تصمیم گرفت بره و بقیه کلاغا رو خبر کنه ، با سرعت به دنبال کمک رفت ، توی راه چشمش به پنج تا کلاغ افتاد که روی شاخه ی یه درخت نشسته بودن جلو رفت و به اونها گفت چی نشستید جوجه کلاغه از درخت افتاده ، اونا هم رفتن تا بقیه رو خبر کنن ، کلاغ دهمی گفت : جوجه کلاغه از درخت افتاده نوکش شکسته ، کلاغ بیستمی گفت : زود بیاین کمک جوجه کلاغه از درخت افتاده فک کنم دنده و مچش شکسته اونا همینطور به هم دیگه خبر دادن تا نوبت به چهلمین کلاغ رسید .کلاغ چچهلمی گفت : ای داد بیداد کمک کنید ، جوجه کلاغه بیچاره از درخت افتاده فک کنم دیگه مرده ، همه کلاغا با ناله و زاری و شیون به سمت لونه ننه کلاغه رفتن . اما با کمال تعجب دیدن ننه کلاغه داره تلاش میکنه تا جوجشو از لای بوته ها بیرون بکشه .اونا با دیدن این صحنه شرمنده و ناراحت شدن و متوجه اشتباهشون شدن فهمیدن که نباید ندونسته چیزی رو که خودشون ندیدن به دیگران بگن . بله بچه ها از اون به بعد هر وقت یه خبر نادرستی به دیگران گفته می شه ، میگن یه کلاغ چهل کلاغ شده .

استخوان لای زخم گذاشتن:
یکی بود یکی نبود اون قدیم قدیما که به دکتر می گفتن حکیم باشی یه مرد قصابی بود که یه حجره قصابی توی بازار شهر داشت ،یه روز قصاب قصه ما همون طور که داشت با ساطور کار می کرد دستش رو برید ، خون زیادی از دستش رفت . همسایه های مهربون تا از ماجرا با خبر شدن بلافاصله قصاب رو پیش حکیم باشی بردن ، حکیم باشی نگاهی به زخم انداخت و اونو ضد عفونی کرد وقتی که داشت پانسمان می کرد متوجه شد استخون کوچیکی لای زخم اون مونده ، داشت استخون رو بیرون می کشید که فکری به ذهنش رسید و پشیمون شد بنابر این ، استخون رو همونجا رها کرد و زخم رو پانسمان کرد و به قصاب گفت : زخم دست شما خیلی عمیق و خطرناکه تو باید یه روز در میان پیش من بیای تا اونو ضد عفونی کنم . از فردای اون روز قصاب بیچاره مقداری گوشت و مبلغی پول به حکیم می داد و حکیم هم هر روزهمون کار رو انجام می داد اما زخم قصاب همیشه درد ناک بود و هیچ اثری از خوب شدن در اون نبود ، چند روز گذشت و یه روز حکیم باشی برای مداوای یه بیمار مجبور شد از شهر خارج بشه ، و چند روزی اونجا بمونه ، قصاب قصه ما طبق معمول همیشه به خونه حکیم رفت پسر حکیم که طبابت رو از پدرش یاد گرفته بود مشغول مداوای زخم شد اون در همون حال استخونی که لای زخم قصاب بود رو دید و اون رو بیرون آورد و به اون گفت به زودی زخم دستت خوب میشه ، دو روز بعد قصاب بسیار خوشحال و سرحال نزد پسر حکیم باشی اومد و به اون گفت : تو بهتر از پدرت طبابت می کنی .زخم دستم خیلی بهتر شده و دردش هم کمتر شده ، پسر حکیم بار دیگه زخم رو ضد عفونی کرد و گفت از این به بعد لازم نیست دیگه به اینجا بیای ، زخمت خوب شده و مداوات هم تموم شده .
بعد از چند روز حکیم از سفر برگشت و هنگام ظهر به خونه رسید همسرش غذا رو حاضر کرد ، اما تا چشم حکیم به غذای بدون گوشت افتاد ، پرسید چرا این غذا گوشت نداره ، همسرش گفت از وقتی که تو رفتی پسرمون هم هیچ گوشتی نخریده ، حکیم باشی کمی فکر کرد و بعد از پسرش پرسید : مگه قصاب برای مداوای زخمش پیش تو نمی اومد ؟ پسر با خوشحالی گفت : چرا اومد من هم زخمش رو مداوا کردم ، یه استخون لای زخم قصاب مونده بود من هم اونو دیدم و بیرون آوردم . پسر بیچاره که منتظر تشویق پدرش بود ، با تعجب دید که پدرش آهی کشید و محکم به صورت خودش زد ، بعد گفت : یه دفعه بگو غذای ما از امشب گوشت نداره دیگه ، پسر جون یعنی من خودم در همه این مدت استخون رو ندیده بودم من عمدا استخون رو همونجا گذاشتم تا قصاب باشی برای مداوا هر روز پیش ما بیاد و برای ما گوشت بیاره . از اون به بعد در مورد کسی که جلوی پیش رفت دیگران رو میگیره میگن : استخوان لای زخم گذاشتن .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *