قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

قصه هایی برای کودکان و نوجوانان
توضیحات

این مجموعه شامل داستان های زیبا و پندآموز کلیله و دمنه برای کودکان و نوجوانان می باشد که به صورت تصاویر انیمشنی ساده نمایش داده شده است.
عناوین داستان ها عبارتند از:
- شیر نادان و خرگوش دانا
- لاک پشت و مرغابی ها
- خرساده و روباه مکار
- مار و خانم قورباغه
- مرد با ایمان و بچه موش
- مرغ ماهیخوار و خرچنگ
- رهایی طوطی
- سگ طمعکار
- دو کبوتر

از سایر قصه های کودکانه دیدن فرمایید.

مطالب بیشتر

متن دو داستان از این مجموعه :

شیر نادان و خرگوش دانا :
در جنگلی سر سبز و خرم ، حیوانات گوناگونی باخوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند ، روز ها وقتی پرتو نور خورشید از لا به لای برگ های درختان به درون جنگل می تابید پرندگان از خواب بیدار می شدند و با صدای زیبایشان آواز می خواندن ، با وزیدن هر نسیم بوی خوش گلهای بهاری به مشام می رسید .درختان جنگل سر به آسمان کشیده بودند و روی شاخه هایشان پر از میوه های رنگارنگ و خوشمزه بود . آب چشمه ها پاک و زلال بود .درست مانند آبی آسمان ، حیوانات جنگل از میوه های درختان می خوردند و از آب زلال چشمه ها می نوشیدند . آن ها زندگی راحت و آسوده ای داشتند و همه چیز خوب بود تا این که روزی از روزها صدای قار قار کلاغی در جنگل پیچید ، کلاغ که ترسیده بود با وحشت زیاد همه ی حیوانات را دور خودش جمع کرد و گفت : قار قار دوستان برایتان خبر بدی آورده ام ، همین الان که داشتم از آن سوی جنگل به اینجا می آمدم ناگهان شیر بزرگ وقوی هیکلی را دیدم که داشت به جنگل می آمد از امروز خدا به دادمان برسد حیوانات جنگل که از حرف کلاغ خیلی ناراحت و غمگین شده بودند با ترس و دلهره به لانه هایشان پناه بردند و دیگر صدای آواز هیچ پرنده ای به گوش نرسید ، جنگل در سکوت سنگینی فرو رفت خبر کلاغ درست بود ، دمدمه های ظهر بود که شیر از راه رسید و خیلی گرسنه بود و میخواست در چشم به هم زدنی بچه آهویی را شکار کند ، و از آن روز کارش همین بود ، یک روز خرگوشی را شکار می کرد و یک روز دیگر سنجاب کوچکی را ، روزگاری گذشت تا اینکه سرانجام یک روز که همه ی حیوانات از دست آزارهای شیر خسته شده بودند ، تصمیم گرفتند پیش او بروند و با او حرف بزنند ، وقتی همه حیوانات در برابر شیر حاضر شدند جغد پیر بر بالاترین شاخه درخت بلوط نشست و گفت : همگی ما در حضور شما جمع شده ایم تا پیشنهادی بدهیم .از روزی که شما قدم به این جنگل گذاشته اید هر روز خودتان را به زحمت می اندازید تا یکی از ما را شکار کنید و بخورید امروز آمدیم تا به شما بگوییم اگر لطف کنید و دست از ترساندن حیوانات دست بردارید ، خودمان هر روز برایتان غذایی می فرستیم .شیر که از تصمیم جغد پیر خوشحال شده بود با تصمیمش موافقت کرد روزها گذشتند و همان طور که جغد پیر گفته بود هر روز قرعه به نام حیوانی می افتاد و آن حیوان باید غذا و شکار سلطان جنگل می شد .اما روزی از روزها که قرعه به نام خرگوش باهوشی افتاده بود ، ماجرای تازه و عجیبی رخ داد . وقتی به او خبر دادند که قرعه شکار امروز جناب شیر به نام او افتاده خنده ای کرد و گفت : دوستان اگر کمی در پیش بردن من به سمت لانه ی شیر کوتاهی کنید من با یک فکر خوب شما را برای همیشه از دست آزارهای شیر راحت می کنم . حیوانات که آرزوی آزادی از ظلم و خشم شیر خونخوار را داشتند با خرگوش باهوش همکاری کردند خورشید بالای آسمان می درخشید ظهر بود و شیر گرسنه رو به روی لانه اش قدم می زد و منتظر غذایش بود اما آن روز بر خلاف روزهای دیگر از شکار خبری نشد ،وقتی چند ساعتی از وقت غذای شیر گذشت ، خرگوش دانا نفس زنان و وحشت زده خودش را به شیر رساند و گفت جناب شیر ببخشید که دیر کردم ، شیر که از گرسنگی خشمگین و عصبانی تر شده بود گفت : ببینم خرگوش نادان تا حالا کجا بودی ،ها ! نگفتی من سلطان جنگل طاقت گرسنگی را ندارم .خرگوش که از ترس می لرزید کمی جلو تر آمد و گفت : جناب شیر من داشتم به خدمت شما میومدم که در بین راه ناگهان شیر بزرگ و درنده دیگه ای رو دیدم و شنیدم که می گفت سلطان جنگله اون تو چشم به هم زدن به من حمله کرد و می خواست منو یه لقمه چرب کنه من به سختی از دستش فرار کردم تا این خبر رو به شما برسونم ، شیر که از شنیدن خبر خرگوش بسیار خشمگین شده بود از جایش بلند شد و گفت : برو و آن را به من نشان بده ، شیر و خرگوش رفتند و رفتند تا این که به چاهی بزرگ رسیدند که آبش پاک و به زلالی آیینه بود و روشن ، وقتی خرگوش به چاه رسید پشت بوته ها قایم شد و گفت : جناب شیر اونجاست اون شیر درنده و خونخوار توی همون چاه که میبینید ، من که جرات نزدیک شدن به اون رو ندارم می تونید خودتون اون رو از نزدیک ببینید . شیر نزدیک چاه شد و به درون آن نگاه کرد ، او در در آب زلال چاه تصویر شیر خشمگینی را میدید که می غرید و فریاد می زد ، پس درلحظه ای برای کشتن او خودش را در چاه انداخت ، سلطان جنگل خشمگین تر و نادان تر از آن بود که بفهمد تصویری که در چاه است تصویر خودش است که روی آب افتاده است .پس در آن چاه غرق شد و مرد . و حیوانات جنگل برای همیشه از دست آزارها و اذیت هایش راحت شدند .

خر ساده و روباه مکار :
در گذشته های خیلی خیلی دور در بیشه زاری سرسبز و خرم شیر لاغر و بیماری زندگی می کرد ، که در اثر پیری و ناتوانی دیگر قدرت شکار کردن را نداشت ، در همان بیشه زار و در همسایگی شیر ناتوان روباه مکاری زندگی می کرد ، که همیشه از پس مانده های غذای شیر می خورد و چاپلوسی اش را می کرد .روزی از روزها که روباه مکار خیلی گرسنه بود با چرب زبانی نزدیک شیر آمد و گفت : قربان آیا برای بیماری و ناتوانی شما درمانی نیست ؟ شیر که زیر آفتاب درخشان خوابیده بود از سر بی حوصلگی خمیازه ای کشید و گفت : چه بگویم از دوستی شنیده ام که این مرض تنها با خوردن گوش و مغز الاغی درمان می پذیرد ،اما کدام الاغ نمی دانم ، در این بیشه زار که از الاغ خبری نیست .روباه با چاپلوسی جواب داد :اما جناب شیر در این نزدیکی ها چشمه آبی زلالی است که هر روز مرد رختشویی با الاغش به آنجا می آید و مشغول شستن لباس ها می شود .اگر سلطان جنگل اجازه دهند آن الاغ ساده دل را با حیله فریب میدهم و او را پیش شما می آورم . شیر که از نقشه روباه بسیار خوشحال شده بود با او موافقت کرد . روباه در یک لحظه خودش را به چشمه آب رساند و در پشت بوته تمشکی به کمین نشست . تا این که سر انجام پیر مرد رختشور با الاغ بارکشش از راه رسید ، روباه وقتی که دید پیرمرد سرگرم شستن لباس هاست از پشت بوته ها بیرون آمد و پاورچین پاورچین خودش را به الاغ رساند و گفت : دوست عزیز چرا انقدرلاغر و بیماری ،چرا رنگت پریده ببینم نکنه مشکلی داری با من حرف بزن کمی درد و دل کن تا سبک شوی ، الاغ بیچاره که چرب زبانی های روباه مکاررا به حساب دوستی و مهر و محبت گذاشته بود شروع کرد به درد دل کردن و گفت : ای دوست چه بگویم این پیرمرد را میبینی ، او هر روز از سپیدی صبح تا سیاهی شب تا می تواند از من کار می کشد ، نه غذای خوبی به من می دهد ونه از من پرستاری می کند ، از بس که بارهای سنگین برده ام استخوان کمرم شکسته و خرد شده ،روباه با چهره ای فریبنده گفت : اگر خوب به حرف های من گوش کنی تو را به جنگل سرسبز و خرم میبرم جایی که تا حالا در خواب هم ندیده باشی آنجا هم علف تازه برای خوردن است و هم جای گرم و نرم برای خوابیدن ، الاغ ساده که آرزوی داشتن چنین زندگی راحتی را داشت خیلی زود گول حرف های روباه مکار را خورد و با او راهی شد ، آن ها رفتند و رفتند تا به نزدیکی لانه شیر رسیدند ، شیر بیمار تا چشمش بر الاغ افتاد در یک لحظه به او حمله کرد و پشت الاغ بیچاره را با چنگال های تیزش زخمی و خونین کرد .اما انگار در آن زمان شانس با الاغ یار بود ، او به سختی از چنگال شیر بیرون آمد و از بیشه زار فرار کرد . روباه گرسنه که از اشتباه شیر بسیار ناراحت و خشمگین شده بود به او گفت : ببینم سلطان جان این چه اشتباه بزرگی بود که از شما سر زد .من بیچار با هزار مکر و حیله آن الاغ ساده دل فریب دادم و به اینجا آوردم ،آن وقت شما در چشم به هم زدنی او را فراری دادید و نتوانستید شکارش کنید .شیر بیمار که از اشتباهش خجالت زده شده بود به روباه گفت : روباه جان ، روباه جان ، حالا تو برو به هر بهانه و ترفندی که شده الاغ را به اینجا بیاور قول می دهم که این بار در لحظه شکارش کنم ، قول می دهم .روباه خیلی زود خودش را به چشمه رساند ، و نزدیک الاغ زخمی رفت و گفت : ببینم رفیق برای چه فرار کردی ؟ الاغ ساده عرعری کرد و گفت : چه می گویی آن چمن زار خوش و خرم که می گفتی آن جا بود ؟ آن جا که خانه دشمن جان من است . ندیدی که آن شیر خونخوار چگونه به من حمله کرد و می خواست مرا بخورد ؟روباه بار دیگر با چاپلوسی و چرب زبانی گفت دوست عزیز شیر بیچاره می خواست از روی مهر و محبت تو را در آغوش بگیرد و از آمدنت استقبال گرمی کند ، به تو قول می دهم اگر همین حالا با من بیایی دوستی شیر را میبینی او سلطان عادل و مهربانی است ، الاغ ساده بار دیگر گول حرف های روباه مکار و حیله گر را خورد و با او راهی بیشه زار شد و اما این بار شیر در لحظه به او حمله کرد و آن حیوان بیچاره را کشت ، وقتی سلطان بیمار از کشتن الاغ ساده دل فارغ شد به روباه گفت : من می روم تا در آن رودخانه دست و رویم را بشویم ، آخر شنیده ام خوردن گوش و مغز خر رسم و رسومی دارد ، تو همین جا باش و از این غذای خوشمزه و گوارا مراقبت کن تا من باز گردم . هنوز شیر چند قدمی دور نشده بود که روباه گرسنه و مکار الاغ را خورد وقتی شیر از رودخانه برگشت و چشمش به استخوان های الاغ افتاد با خشم و عصبانیت گفت ای روباه نادان ببینم ، الاغ چه شده گوش و مغزش کجاست ؟ روباه با پوزخند نگاهی به شیر ناتوان کرد و گفت : جناب شیر اگر این الاغ ساده گوش داشت که گول حرف های مرا نمی خورد و به این جا نمی آمد ، و اگر مغز داشت بار دیگر خام مکر و حیله های من نمیشد و به دام تو نمی افتاد . روباه این حرف ها را زد و پا به فرار گذاشت و شیر خشمگین هم او را تعقیب کرد روباه به بلندی تپه ای رسیده بود ، اما شیر بیمار ناتوان تر از آن بود که پا به پای او بدود .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *