قصه دو کبوتر

 

 

درجنگلی سر سبز و قشنگ ،  روی شاخه کهنسال ترین درخت بلوط دو کبوتر سفید آشیانۀ کوچکی داشتند.

 

قصه دو کبوتر

 با شروع فصل تابستان وقتی خوشه های طلایی گندم پربار شدند و درختان جنگل پر میوه ، یک روز صبح زود آقا کبوتر به همسرش گفت : بق بق بقو ، خانوم جون هنوز خوابی! پاشو!    لنگه ظهره، پاشو ببین چه هواییه؟!

دشتها پر از گل شدند درختام پر از میوه راستی هنوز گندم زار اون ور رودخونه رو ندیدی!  پر از گندمه اون هم چه گندمایی راستی خانوم می گم تا حیوونای جنگل همه این میوه ها و دونه ها رو نخوردن و نبردن باید دست به کار شیم.

آخه چشم به هم بزنیم تابستون میگذره و سرمای پاییز و زمستون از راه می رسه…

 خانم کبوتر با خمیازه ای از خواب بیدار شد و گفت : حق با شماست باید فکری به حال آذوقه زمستونمون بکنیم، سر سیاه زمستون تو اون برف و بارون کی می تونه بره پی دونه و غذا؟!

آن وقت آقا کبوتر و خانم کبوتر به  سوی گندمزار طلایی پرواز کردند و تا می توانستند از دانه های خوشمزه گندم چیدند و بردند.

 چندین روز به همین صورت گذشت. صبح ها با طلوع خورشید  آن دو از آشیانه خود بیرون می آمدند و تا نزدیکی های غروب مشغول چیدن و انبار کردن دانه های گندم  در تنه خشکیده یک درخت می شدند.

 وقتی کار چیدن و انبار کردن دانه ها به پایان رسید آقا کبوتر نگاهی به انبار دانه ها  کرد و گفت : می بینی خانوم این درخت تا نیمه پر شده از دونه های ترد و خوشمزه گندم ،امسال زمستون برف بیاد ، بارون بیاد، هیچ غم و غصه ای نداریم.

 خانم کبوتر هم بق بق بقویی کرد و گفت : آره، درسته چند روز پشت سر هم کار کردیم و خسته شدیم به جاش امسال زمستون راحتی داریم آقا.

 یک ماهی گذشت و هوا گرم و گرمتر شد، با  شروع گرما دانه های تازه و نم دار گندم خشک و کوچکتر شدند و به همان ترتیب اندازه ذخیره انبار هم کم و کمتر شد.

 صبح یک روز تابستان وقتی اولین پرتو خورشید بر شاخه درخت کهنسال بلوط افتاد آقا کبوتر زودتر از همسرش بیدار شد و برای شستن پر و بالهایش به رودخانه نزدیک مزرعه رفت.

 هنگام برگشت سری هم به انبار آذوقه زمستانی اش زد اما در کمال تعجب دید که دانه های گندم ته کشیده و کم شده اند. پس با خشم و ناراحتی به سوی آشیانه پرکشید و به زنش گفت : هی زن دله و شکمو ، مگه چند بار بهت نگفتم که این گندم  ها آذوقه زمستون مونن؟!

 خانم کبوتر بیچاره که تازه از خواب بیدار شده بود، گفت : بله گفتی حالا مگه چی شده؟ چرا اینقدر عصبانی و ناراحتی؟

 آقا کبوتر پوزخندی زد و گفت : خوبه خوبه! نمی خواد خودتو به اون راه بزنی ، می دونم تا چشم من بیچاره رو دور دیدی رفتی سراغ دونه ها و همه شونو خوردی.

 خانم کبوتر که از همه چیز بی خبر بود، گفت : به خدا اشتباه می کنی مرد، خوردن اون دونه ها کار من نیست . بابا جون، هنوز که زمستون نشده شکر خدا تابستونه و فراوونی دونه و میوه آخه چرا باید همچین کاری بکنم!

 اما هیچ کدام از این حرفها سودی نداشت و آقا کبوتر همچنان روی حرف خودش پا فشاری می کرد.

 خانم کبوتر که دلش از تهمت و حرفهای زشت شوهرش شکسته بود نگاهی به او کرد و گفت : هرچی قسم می خورم که خوردن اون دونه ها کار من نیست باورت نمی شه که نمی شه.

 می دونی چیه، فکر می کنم زندگی کردن با مردی که به حرفهای زنش اعتماد نداره کار بیهوده ای باشه. هی آقا کبوتر! من میرم، امیدوارم یه روزی به اشتباهت پی ببری که خیلی دیر نشده نباشه.

 خانوم کبوتر با چشمهای گریان پرواز کرد و رفت و شوهرش را تنها گذاشت.

 روزها ازپس هم گذشتند و تابستان هم تمام شد. با شروع فصل پاییز و بارندگی دانه های خشک، گندم ها دوباره نم کشیدند و به حالت اول خود درآمدند.

 روزی از روزها که آسمان ابری و بارانی بود آقا کبوتر برای خوردن دانه سری به انبار زد  و در کمال ناباوری  دید که انبار گندم به حالت اولش برگشته و فهمید که موضوع از چه قرار است.

 پس، از رفتار زشتی که با همسرش داشت ناراحت و پیشمان شد اما درست زمانی که پیشمانی دیگر  هیچ  سودی نداشت… چون خانم کبوتر مهربان و راستگو برای همیشه از کنارش رفته بود .

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *