داستان های کوتاه کودکانه
مهر ۶, ۱۴۰۲
در روزگاران قدیم، مرغ ماهی خواری کنار آبگیر زلالی خانه داشت. او هر روز از ماهی های آن آبگیر شکار می کرد و می خورد […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
دو زن بر سر مالکیت یک بچّه دعوا می کردند. زن قرمزپوش فریاد می زد: ” او فرزند من است، او را به من بدهید. […]
مهر ۷, ۱۴۰۲
ظهر داغی بود. خورشید طلایی بر فراز آسمان بازارچه شلوغ شهر می درخشید. صدای بلند پیرمرد گاری چی از پشت دالان های تنگ و باریک […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
مرد جوانی به نام آدیتیا در جنگلی قدم می زد. به چاهی برخورد کرد. آدیتیا تشنه بود و می خواست کمی آب بنوشد. اما […]
مهر ۶, ۱۴۰۲
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، در چمن زاری سرسبز و قشنگ، کنار برکه ای زلال و آبی رنگ، خانم قورباغه ای با بچه […]
آبان ۱۰, ۱۴۰۲
روزی لاک پشتی در جنگلی مشغول راه رفتن بود. در این هنگام خرگوشی او را دید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و رو […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
درخت بانیان بزرگی در میان جنگلی انبوه وجود داشت که شاخه های آن در همه جهات پخش شده بودند و سایه بزرگی بر روی زمین انداخته […]
مهر ۷, ۱۴۰۲
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، میان یک دشت بزرگ و پر گل، آبگیر زلالی بود که از گذشته های خیلی خیلی دور دو […]
مهر ۶, ۱۴۰۲
فصل بهار بود . روی تپه سرسبز و خرم گل های زرد و قرمز وحشی زیر تابش نور آفتاب می درخشیدند و با وزش هر […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
رانتیدوا در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمد. او حتی در کودکی ثروت خود را با نیازمندان تقسیم می کرد. در جوانی ازدواج کرد […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
همه موش های خانه با هم جلسه گذاشته بودند. تعداد آنها رفته رفته رو به کاهش بود. گربه قاتل، هر روز یکی از دوستان […]
مهر ۷, ۱۴۰۲
یکی بود یکی نبود. در گذشته های خیلی خیلی دور، در دهکده ای سرسبز و قشنگ، کشاورز خداشناس و با ایمانی با همسر مهربانش زندگی […]
مهر ۶, ۱۴۰۲
در گذشته های خیلی خیلی دور، در بیشه زاری سر سبز و خرم، شیرلاغر و بیماری زندگی می کرد که بر اثر پیری و ناتوانی، […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
یک بار کارآگاه رامان در جنگلی قدم می زد که با تاجری برخورد کرد. تاجر پرسید :”من به دنبال شتر خود هستم که گم شده […]
مهر ۶, ۱۴۰۲
درجنگلی سر سبز و قشنگ ، روی شاخه کهنسال ترین درخت بلوط دو کبوتر سفید آشیانۀ کوچکی داشتند. با شروع فصل تابستان وقتی […]
آبان ۱۰, ۱۴۰۲
در مزرعهای یک کشاورز به همراه همسرش زندگی میکردند. آنها غازی داشتند که با بقیه غازها فرق داشت. غاز آنها قادر بود هر روز یک تخم […]
آبان ۷, ۱۴۰۲
روزی روزگاری سه بچه خوک با مادرشان در جنگلی زندگی میکردند. مادرشان پول کافی برای مراقبت از بچه هایش را نداشت. به همین خاطر به آنها […]
آبان ۶, ۱۴۰۲
روزی مورچهای در حال آب خوردن از رودخانه بود که ناگهان تعادل خود را از دست داد و به رودخانه افتاد. مورچه به گریه افتاد و […]
مرداد ۱۶, ۱۴۰۲
روباهی به نام شیکا در یک جنگل بزرگ زندگی می کرد. در این جنگل حیوانات دیگر با خانواده و یا به صورت گروهی در […]
مهر ۶, ۱۴۰۲
در جنگلی سرسبز و خرم، حیوانات مختلفی با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند. روزها، وقتی پرتو نور خورشید از لابه لای برگ […]
این بخش شامل قصه های کوتاه متنی و صوتی برای کودکان و نوجوانان می باشد.