قصه سگ طمع کار

 

فصل بهار بود . روی تپه سرسبز و خرم گل های زرد و قرمز وحشی زیر تابش نور آفتاب می درخشیدند و با وزش هر نسیم، شکوفه های صورتی و سپید درختان سیب و گلابی به رقص در می آمدند.

 با شروع فصل گرما، کوچ پرندگان هم آغاز می شد ، یک دسته مرغابی سپید در آبی آسمان پرواز می کردند.

از میان درۀ کوچکی که پشت تپه سبز بود صدای بع بع گوسفندها و زنگوله بزغاله های کوچک به گوش می رسید.

دم دمه های ظهر بود. چوپان پیر زیر سایه درخت صنوبری نشسته بود و نهارش را می خورد. یک غذای ساده و سالم، لقمه های کوچکی از نان و پنیر و سبزی، سگ بزرگ و قهوه ای چوپان به دنبال بره ای سپید می دوید و با او سرگرم بازی بود.

 وقتی چوپان آخرین لقمه نان و پنیرش را خورد، نی لبک چوبی اش را به دست گرفت و آهنگ دلنشینی نواخت.

 همه گوسفندان با شنیدن صدای نی لبک  چوپان از دره بالا آمدند و دور او جمع شدند و زیر سایه بزرگ  همان درخت به خواب رفتند .

 وقتی خیال چوپان  از گله اش راحت شد، کلاه نمدی اش را بر صورتش کشید و به خواب رفت.

 سگ گله همچنان با بره کوچک سرگرم بازی بود که ناگهان از پشت پرچین ها صدایی شنید.

 او  با خود فکر کرد و گفت : نکند گرگی است که می خواهد به گله حمله کند.

 سگ صدا را تغیب کرد. آنقدر رفت و رفت تا از تپه سبز و چوپان و گوسفندانش حسابی دور دور شد.

 چند ساعتی از ظهر گذشته بود. سگ بیچاره که از صبح هیچ غذایی نخورده بود، گرسنه و ناتوان همچنان در پی صدا می دوید… برای چند لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر شد سگ گله پشت بوته ی در کمین نشست تا صاحب صدا را ببیند.

 صاحب صدا سگ لاغر و سیاهی بود که استخوان بزرگی به دهان داشت و سرگرم لیسیدنش بود.

 

قصه سگ طمعکار

 سگ گله که با دیدن استخوان حسابی بی قرار شده بود و دیگر طاقت گرسنی را نداشت. با یک پارس بلند به سگ لاغر سیاه حمله کرد.

سگ سیاه بیچاره که قدرت جنگیدن با سگ بزرگ گله را نداشت با اولین غرش او، استخوان از دهانش افتاد و پا به فرار گذاشت.

 سگ گله که از پارس کردن خودش خیلی مغرور شده بود، استخوان را برداشت و به نزدیکی  لب جویی از آب رفت تا در سکوت و آرامش غذای لذیذش را بخورد.

 آب جوی، آرام و زلال بود و سگ گله هم خسته و تشنه. او در حالی که استخوان به دهان داشت نزدیک جوی آب رفت تا قدری از آب زلال آن بنوشد اما همین که در آب نگاه کرد، تصویر سگی را دید که استخوانی در دهان دارد.

 پس به خیال اینکه می تواند آن استخوان را هم از چنگ او در بیاورد جستی زد و در آب پرید و با نادانی اش استخوانی را هم که با زور و طمع به دست آورده بود به راحتی از دست داد.

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *