قصه خر ساده و روباه مکار

 

در گذشته های خیلی خیلی دور، در بیشه زاری سر سبز و خرم، شیرلاغر و بیماری زندگی می کرد که بر اثر پیری و ناتوانی، دیگر قدرت شکار کردن  را نداشت.

در همان بیشه زار و درهمسایگی سلطان لاغر و  بیمار، روباه مکاری زندگی می کرد که همیشه از پس مانده های غذای شیر می خورد و چاپلوسی اش را می کرد.

 روزی از روزها که روباه مکار خیلی گرسنه بود با چرب زبانی نزدیک شیر آمد و گفت : قربان آیا برای بیماری و ناتوانی شما درمانی نیست؟

شیر که زیر آفتاب درخشان خوابیده بود، از سر بی حوصلگی خمیازه ای کشید و گفت : چه بگویم؟ از دوستی شنیده ام که این مرض تنها با خوردن گوش و مغز الاغ علاج می پذیرد. اما کدام الاغ نمی دانم؟ در این بیشه زار که  از الاغ  خبری نیست.

روباه با چاپلوسی جواب داد : اما جناب شیر، در این نزدیکی ها چشمه آبی زلال است که هر روز مرد رخت شویی با الاغ  بارکشش به آنجا می آید و مشغول شستن لباس ها می شود. اگر سلطان جنگل اجازه دهند در چشم به هم زدنی آن الاغ ساده دل را با حیله ای فریب می دهم و پیش شما می آورم.

 شیر که از نقشه روباه خیلی خوشحال شده بود با او موافقت کرد و روباه دریک لحظه خودش را به چشمه آب رساند و در پشت بوته تمشکی به کمین نشست تا اینکه سرانجام پیرمرد رخت شو با الاغ بارکشش از راه رسیدند.

روباه وقتی دید که پیرمرد سرگرم شستن لباس ها است ، از پشت بوته ها بیرون آمد و پاورچین پاورچین خودش را به الاغ رساند و گفت : دوست عزیز چرا اینقدر لاغر و بیماری؟ چرا رنگت پریده؟ نکند مشکلی داری ، با من حرف بزن، کمی درد دل کن تا سبک شوی.

الاغ ساده که چرب زبانی های روباه مکار را به حساب مهر و محبت و دوستی گذاشته بود شروع کرد به درد دل کردن و گفت: ای دوست چه بگویم؟! این پیرمرد را می بینی؟ او هر روز از سپیده صبح تا سیاهی شب تا می تواند از من کار می کشد، نه غذای  خوبی به من می دهد و نه از من پرستاری می کند . از بس که بارهای سنگین برده ام استخوان کمرم شکسته و خرد شده.

 روباه با چهره ای فریبنده گفت : اگر خوب به حرفهای من گوش کنی تو را به چمن زاری سر سبز و خرم می برم. جایی که تا حالا در خواب  هم ندیده باشی. آنجا هم علف تازه برای خوردن هست و هم جایی گرم و نرم برای خوابیدن.

 الاغ ساده که آرزوی داشتن چنین  زندگی راحتی را داشت خیلی زود گول حرفهای روباه مکار را خورد و با او راهی شد. آنها رفتند و رفتند تا به نزدیکی لانه شیر رسیدند، شیر بیمار تا چشمش بر الاغ افتاد در یک لحظه به او حمله کرد و پشت الاغ بیچاره  را با چنگالهای تیزش زخمی و خونین کرد.

 اما انگار در آن زمان شانس با الاغ یار بود، او به سختی از چنگال شیر بیرون آمد و از بیشه زار فرار کرد . روباه گرسنه که از اشتباه شیر بسیار ناراحت و خشمگین شده بود به او گفت : ببینم سلطان جان این چه اشتباه بزرگی بود که از شما سر زد؟ من بیچاره با هزار مکر و حیله آن الاغ ساده دل را فریب دادم و به اینجا آوردم آن وقت شما در چشم به هم زدنی او را فراری دادید و نتوانستید شکارش کنید.

 شیر بیمار که از اشتباهش خجالت زده شده بود به روباه گفت : روباه جان حالا تو برو و بار دیگر  به هر بهانه و ترفندی که شده الاغ را به اینجا بیاور. قول می دهم که  این بار در لحظه شکارش کنم.

 روباه خیلی زود خودش را به چشمه رساند و نزدیک الاغ زخمی رفت و گفت : ببینم رفیق برای چه فرار کردی؟!

 الاغ ساده عرعری کرد و گفت : چه می گویی آن چمن زار خوش و خرم که می گفتی آن جا بود؟ آن جا که خانه دشمن جان است. ندیدی که آن شیر خون خوار چگونه به من حمله کرد و می خواست مرا بخورد؟

 

قصه خر ساده و روباه مکار

روباه بار دیگر با چاپلوسی و چرب زبانی گفت : دوست عزیز آن شیر بیچاره فقط می خواست از روی مهر و محبت تو را در آغوش بگیرد و از آمدنت استقبال گرمی کند، به تو قول می دهم اگر همین حالا با من بیایی، دوستی شیر را می بینی.

او سلطان عادل و مهربانی است. الاغ ساده بار دیگر گول حرفهای روباه مکار و حیله گر را خورد و با  او راهی بیشه زار شد و اما این بار شیر در لحظه به او حمله کرد و آن حیوان بیچاره را کشت .

وقتی سلطان بیمار از کشتن الاغ ساده فارغ شد به روباه گفت: من می روم تا در آن رودخانه دست و رویم را بشویم آخر شنیده ام خوردن گوش و مغز خر رسم و رسومی دارد تو همین جا باش و از این غذای خوشمزه و گوارا مراقبت کن.

 هنوز شیر چند قدمی دور نشده بود که روباه گرسنه و مکار الاغ را خورد.  وقتی شیر از رودخانه برگشت و چشمش به استخوانهای الاغ افتاد با خشم و عصبانیت گفت : ببینم الاغ چه شد؟ گوش و دلش کجاست؟ روباه با پوزخند نگاهی به شیر ناتوان کرد وگفت : جناب شیر اگر این الاغ ساده گوش داشت که گول حرفهای مرا نمی خورد و به این جا نمی آمد و اگر مغز داشت بار دیگر خام مکر و حیله های من نمی شد و به دام تو نمی افتاد .

 روباه این حرفها را زد و پا به فرار گذاشت و شیر خشمگین هم او را تعقیب کرد. روباه به بلندی تپه ای رسیده بود اما شیر بیمار ناتوان تر از آن بود که پا به پای او بدود.

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *