قصه سه بچه خوک

روزی روزگاری سه بچه خوک با مادرشان در جنگلی زندگی می‌کردند.

مادرشان پول کافی برای مراقبت از بچه هایش را نداشت.

به همین خاطر به آنها گفت که باید او را ترک کنند و به صورت مستقل زندگی کنند.

روز بعد سه بچه خوک خانه را ترک کرده و به جنگل رفتند.

آنها گرگ بدجنس بزرگی را که در پشت درخت کمین کرده و به آنها نگاه می‌کرد را ندیدند.

 

قصه سه بچه خوک

گرگ گرسنه بود و به دنبال فرصتی برای شکار آنها می گشت.

بچه خوک‌ها باید برای خودشان خانه‌ای می‌ساختند.

آنها در راه به مردی برخورد کردند که مقداری نی و حصیر با خود داشت.

برادر بزرگتر از مرد پرسید که آیا می‌تواند برای ساختن خانه اش مقداری نی و حصیر از او بگیرد؟

مرد پذیرفت و بدین ترتیب اولین بچه خوک کوچولو خانه‌اش را با حصیر ساخت.

بچه خوک به خاطر خانه حصیری که برای خود ساخته بود، بسیار خوشحال بود.

دو بچه خوک دیگر از او خداحافظی کردند و در جنگل به راه خود ادامه دادند…

کمی جلوتر با مردی برخورد کردند که مقداری چوب حمل می‌کرد برادر دوم از آن مرد مقداری چوب گرفت تا برای خود خانه‌ای بسازد.

بدین ترتیب بچه خوک دوم نیز خانه‌اش را با چوب ساخت.

او با خوشحالی وارد خانه چوبی‌اش شد و برادرش نیز از او خداحافظی کرد و در جنگل به راه خود ادامه داد.

برادر کوچکتر در راه با مردی برخورد کرد که با خود آجر حمل می‌کرد.

او از مرد مقداری آجر برای ساخت خانه خود گرفت و خانه خود را با آجر بنا کرد.

بچه خوک سوم سخت کار کرد تا خانه آجری خود را به اتمام رساند.

او به خاطر خانه محکمی که ساخته بود، بسیار خوشحال بود.

روز بعد گرگ بدجنس تصمیم گرفت که یکی از بچه خوک‌ها را برای خوردن شکار کند.

او ابتدا به سراغ برادر بزرگتر رفت که خانه‌اش را با حصیر ساخته بود.

در زد ولی بچه خوک اول اجازه ورود نداد.

گرگ خندید و با فوت محکمی خانه سبک بچه خوک را خراب کرد.

 

قصه سه بچه خوک

برادر بزرگتر فرار کرد و خود را به برادرش که خانه چوبی داشت، رساند.

گرگ او را تعقیب کرد و به پشت در خانه چوبی رسید.

این بار هم در زد ولی بچه خوک‌ها در را باز نکردند.

گرگ تصمیم گرفت که این خانه را هم با فوت خراب کند، اما هرچه فوت کرد خانه خراب نشد.

پس تصمیم گرفت خانه را بشکند.

گرگ سنگ بزرگی آورد و آنقدر به دیوارهای چوبی خانه زد تا خانه فروریخت.

 دو بچه خوک فرار کردند و به خانه برادر کوچکترشان دویدند.

گرگ نیز به دنبال آنها رفت و پشت در خانه آجری رسید.

گرگ باز هم در زد ولی بچه خوک ها در را باز نکردند.

 

قصه سه بچه خوک

 

او ابتدا تصمیم گرفت با فوت خانه را خراب کند، اما موفق به این کار نشد.

او دوباره سنگی بزرگ آورد و هرچه تلاش کرد نتوانست دیوارهای خانه را بشکند، زیرا دیوارها از آجر ساخته شده و محکم بودند.

 فکری به ذهن گرگ رسید. او نردبانی آورد تا بالای پشت بام برود و از دودکش وارد خانه شود.

به پیشنهاد برادر کوچکتر، بچه خوک ها آتشی روشن کرده بودند و دیگ آب جوشی در روی آن و زیر دودکش قرار دادند.

همین که گرگ از دودکش پشت بام وارد شد، درون آب جوش افتاد و سوخت.

 

قصه سه بچه خوک

 

بدین ترتیب بچه خوک‌ها از دست گرگ نجات پیدا کردند.

آنها سال ها با خوبی و خوشی با یکدیگر در آن خانه آجری زندگی کردند و یاد گرفتند که بنای خانه ای که می‌سازند، باید محکم باشد.

 

 

مترجم : کامبیز حسامی

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *