قصه لاک پشت و مرغابی ها

 

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، میان یک دشت بزرگ و پر گل، آبگیر زلالی بود که از گذشته های خیلی خیلی دور دو مرغابی سفید و قشنگ با هم در آن زندگی می کردند.

در همان نزدیکی، پشت یک صخره سبز، لاک پشت کوچکی خانه داشت که هر روز صبح با طلوع خورشید سر از لاکش بیرون می آورد و قدم زنان به سوی آبگیر زلال می رفت و با آن دو مرغابی  که دوست هایش بودند سرگرم شنا و آبتنی می شد.

روزها از پس هم گذشتند و فصل های پر باران پاییز و زمستان به پایان رسیدند.

آسمان آبی و خورشید طلایی و عطر گلهای وحشی خبر از آمدن بهار می داد.

با شروع فصل بهار و گرم شدن هوا، هر روز مقداری از آب زلال آبگیر کم می شد تا اینکه سرانجام  روزی خشک و بی آب شد.

مرغابی ها با خشک شدن آبگیر به امید باران نشستند، اما در آن فصل گرم از باران هم خبری نبود.

پس سرانجام روزی از روزها آن دو تصمیم  گرفتند تا از آن جا کوچ کنند و به آبگیر پرآب دیگری بروند.

مرغابی ها برای خداحافظی پیش همسایه شان، لاک پشت مهربان رفتند و ماجرای رفتنشان را برای او تعریف کردند.

از سر دلتنگی و عادت، اشک از چشمان لاک پشت جاری شد و گفت: ای دوستان عزیز! همانطور که می دانید زندگی من هم مثل شما به آب وابسته است. اگر آب نباشد، بی شک  من هم خواهم مرد. از این گذشته من چگونه دوری شما را تحمل کنم؟ آخر عمری است که با هم همسایه بوده ایم  و من به شما عادت کرده ام. مرا هم با خودتان ببرید.

قصه لاک پشت و مرغابی ها

 

مرغابی ها لبخندی زدند و گفتند : دوست عزیز! ما هم تحمل دوری تو را نداریم. اگر می خواهی با ما همسفر شوی و به آبگیر دیگری بیایی باید خوب به نصیحت های ما گوش کنی.

لاک پشت که از شنیدن حرف های دوستانش خیلی خوشحال شده بود، گفت: به روی چشم! هرچه بگویید قبول می کنم.

مرغابی ها گفتند : ببین لاک پشت عزیز! اگر می خواهی با ما در آسمان پرواز کنی، باید سکوت کنی و دهان به حرف زدن باز نکنی.

لاک پشت خنده ای کرد و گفت: فقط همین! باشد، سکوت کردن که کار سختی نیست، حالا بهتر است تا دیر نشده از اینجا برویم.

مرغابی ها، تکه چوب بلندی آوردند و دو سر چوب را با منقار گرفتند و از لاک پشت خواستند که وسط چوب را به دهان بگیرد.

آن وقت پرواز کنان  به وسط آبی آسمان رسیدند. آن ها رفتند و رفتند تا از کو ه های بلند و دشت های بزرگ گذشتند.

دم دمه های ظهر بود که به دهکده ای رسیدند. زنان روستایی با پیراهن های گل دار و دامن های پر چین و رنگارنگ میان گندم زارها مشغول چیدن خوشه های طلایی گندم بودند و مردان روستایی با لباس های محلی، خوشه های چیده شده گندم را بار الاغ ها می کردند تا به شهر ببرند.

بچه های قد و نیم قد هم کنار جاده ای خاکی مشغول بازی هفت سنگ بودند که ناگهان چشمشان به مرغابی هایی افتاد که لاک پشتی را با خودشان می بردند.

یکی از پسر بچه ها فریاد زد و گفت : وای مردم نگاه کنید! مرغابی ها را نگاه کنید، دارند لاک پشتی را با خود می برند.

با فریاد پسر بچه، همه زنان و مردان کشاورز سر به سوی آسمان آبی بلند کردند و به تماشای لاک پشت و مرغابی ها ایستادند و با تعجب گفتند: آن دو مرغابی را نگاه کن، لاک پشت می برند.

لاک پشت که از شنیدن حرفهای مردم بی طاقت شده بود دهان باز کرد و گفت : تا کور شود هر آنکس که نتواند دید. این جمله را گفت  و از آسمان سقوط کرد…

مرغابی ها یک صدا گفتند: چرا به نصحیت ما گوش ندادی؟ مگر نگفته بودیم که باید سکوت کنی و حرفی نزنی . لاک پشت گفت: وای بر من و لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. آن وقت از آسمان  به زمین افتاد و مرد.

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *