قصه مار و خانم قورباغه

 

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، در چمن زاری سرسبز و قشنگ، کنار برکه ای زلال و آبی رنگ، خانم قورباغه ای با بچه های قد و نیم قدش زندگی می کرد.

آنها زندگی راحتی داشتند. صبح ها با طلوع خورشید، خانم قورباغه و بچه هایش با خمیازه ای بلند از خواب بیدار می شدند و بعد از خوردن صبحانه برای آبتنی و شنا به درون آب خنک و زلال برکه شیرجه می زدند و عصرها نزدیک غروب خورشید همگی یک صدا زیر آواز می زدند و به خانه شان برمی گشتند.

زندگی در آن چمن زار خوش آب و هوا خیلی دلچسب و شیرین بود و خانم قورباغه و بچه هایش بسیار خوشبخت بودند.

تا اینکه روزی از روزهای خدا سر و کلۀ یک مار بزرگ و سیاه نزدیکی آن چمن زار پیدا شد و از آن روز به بعد خانم قورباغه و بچه هایش، دیگر یک روز خوش ندیدند که ندیدند.

 چون مار سیاه در کمین نشسته بود و می خواست از هر لحظه برای شکار آنها استفاده کند.

پس نه از آبتنی در برکۀ خنک خبری بود و نه از خواندن آواز دم غروب.

یک روز صبح که خانم قورباغه برای تهیه صبحانه به جنگل آن سوی چمن زار رفته بود، مار سیاه که پشت بوته ها به کمین نشسته بود، از مخفی گاهش بیرون آمد و به خانه اش حمله کرد و چند تا از بچه هایش را خورد.

 

قصه مار و خانم قورباغه

وقتی خانم قورباغه از جنگل برگشت و فهمید که مار سیاه چه بلایی بر سر بچه هایش آورده خیلی غمگین و افسرده شد.

او نمی دانست که باید با همسایه بدجنس و بد ذاتش چه کار کند.

ناگهان به یاد دوست قدیمی اش خرچنگ افتاد که  در آن سوی برکه زندگی می کرد.

پس به خانه او رفت و همه ماجرا را برای او تعریف کرد.

وقتی درد دل های خانم قورباغه به پایان رسید، خرچنگ به او گفت: دوست عزیز و بهتر از جانم، چرا از این چمن زار نمی روی؟

تا همۀ بچه هایت غذای این مار سیاه و بد جنس نشده اند از این جا برو. من جای تو باشم دستشان را می گیرم و از این جای پر خطر و نا امن   به چمن زاری امن و آبگیری  بی خطر می روم.

خانم قورباغه که خیلی غمگین بود گفت : کجا بروم از اینجا بهتر؟ چمن زارش خوش و خرم است. هوایش پاک و برکه اش زلال است. چگونه از این همه گل و درخت و زیبایی دل بکنم و ترک وطن کنم؟

اینجا سالهای زیادی خانۀ من بوده، من نمی روم باید کاری بکنیم که این مار سیاه بد ترکیب از اینجا برود.

خرچنگ با شنیدن حرف های دوستش در فکر فرو رفت و گفت: بسیار خب، حالا که می خواهی آن مار سیاه را از این چمن زار بیرون کنی پس خوب به حرف های من گوش کن.

آن سوی جنگل، نزدیکی گندم زار، راسوی پیری زندگی می کند. تنها اوست که می تواند شر این مار سیاه را کم کند؟

خانم قورباغه خوشحال شد و گفت: راسوی پیر! اما چگونه؟

خرچنگ گفت : او عاشق خوردن ماهی هاست. همین حالا به برکه برو و چند ماهی شکار کن. آن ها را بکش و پیش لانه راسو تا مخفی گاه مار بگذار.

وقتی چشم راسو به ماهی ها بیافتد تک تک آن ها را می خورد و هنگامی که به مخفیگاه مار رسید او را نیز یک لقمه چرب می کند و تو برای همیشه از شر آن دشمن سیاه و خطر ناک راحت می شوی.

خانم قورباغه از دوستش قدردانی کرد و راهی برکه شد و همان کاری را کرد که خرچنگ  گفت.

فردای آن روز، دیگر در برکه و چمن زار از مار سیاه خبری نبود و خانم قورباغه و بچه هایش دوباره زندگی راحتی را شروع کردند.

چند روزی به این ترتیب گذشت اما روزی از روزها، راسوی پیر که خیلی گرسنه بود و غذایی برای خوردن نداشت از گندم زار راهی برکه شد تا چند ماهی شکار کند.

از قضا در آن روز هیچ ماهی ای در برکه نبود پس راسو به کمین خانه قورباغه نشست.

دم دمه های غروب وقتی خانم قورباغه و بچه هایش از آبتنی برگشتند، راسو از کمین گاه بیرون جست و با یک حمله همۀ آنها را شکار کرد و خورد.

این بود سرگذشت قورباغه ای که با مکر و حیله گری  همسایه بدجنس اش را نابود کرد و سرانجام زندگی خودش هم با همان مکر و حیله به پایان رسید و مرد.

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *