قصه مرغ ماهی خوار و خرچنگ دانا

 

در روزگاران قدیم، مرغ ماهی خواری کنار آبگیر زلالی خانه داشت.

او هر روز از ماهی های آن آبگیر شکار می کرد و می خورد و زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشت.

روزها از پس هم گذشتند و فصل ها تغییر کردند تا اینکه سرانجام مرغ ماهی خوار قصه ی ما هم پیر و ناتوان شد و دیگر نتوانست مثل گذشته به شکار ماهی ها بپردازد.

پس، روزی از روزها که خیلی ضعیف و گرسنه شده بود با خود فکری کرد و گفت:  حالا که روزگار جوانی ام گذشته و پیر و ناتوان شده ام، دیگر قدرت شکار این ماهی های زبر و زرنگ را ندارم.

چند روزی است که غذایی نخورده ام. اگر به این ترتیب پیش بروم، دیر یا زود از گرسنگی می میرم.

امروز که دیگر توان شکار در من نیست باید فکری کنم، شاید بوسیله مکر و حیله ای بتوانم این ماهی های خوشمزه را به دام بیندازم.

پس با چهره ای غمگین و افسرده لب آبگیر نشست و به تماشای ماهی ها پرداخت. در نزدیکی آن آبگیر خرچنگ دانایی زندگی می کرد که دوست قدیمی ماهی ها بود.

او که از دور مرغ ماهی خوار را غمگین و تنها دیده بود، نزدیک تر آمد و گفت: چه شده رفیق؟ چرا این قدر غمگین و تنهایی؟ اتفاق بدی افتاده که ما از آن بی خبریم؟

مرغ ماهی خوار با ناراحتی جواب داد و گفت : چه بگویم دوست قدیمی؟ چرا غمگین نباشم! من هر روز از این آبگیر زلال یکی دو تا ماهی می گرفتم و با خوردن آنها زندگی می کردم اما امروز صیادانی را دیدم که از اینجا می گذشتند.

با گوش های خودم شنیدم که یکی از آنها به دیگری گفت : این آبگیر پر از ماهی است. می توانیم هر روز به این جا بیاییم و چند تایی از آنها  را شکار کنیم.

حالا ای رفیق، تو بگو اگر آن صیادها به اینجا بیایند و  همه ی ماهی ها را شکار کنند، پس تکلیف من چیست؟ بی شک از رنج گرسنگی و ناتوانی خواهم مرد.

وقتی خرچنگ حرف های ماهی خوار را شنید، به سرعت خودش را به ماهی ها رساند و آنها را از همه ماجرا با خبر کرد.

ماهی های بیچاره که از شنیدن آن خبر خیلی ترسیده بودند، سراغ ماهی خوار رفتند و گفتند : هر چند که دشمنی تو با ما به گذشته های دور بر می گردد، اما امروز ما  به اینجا آمده ایم تا با تو درباره آن صیادان مشورت کنیم. به ما بگو چاره ی کار چیست و چه باید کرد؟

ماهی خوار که از مکر و حیله خودش خیلی خوشحال بود، در دل به نادانی و ساده لوح بودن  ماهی ها خندید و گفت: دوستان، دراین نزدیکی ها پشت آن چمن زار، آبگیر با صفایی است که آبش به زلالی یک چشمه زیباست. اگر بخواهید می توانید به آنجا بروید، جای امن و راحتی است.

ماهی ها یک صدا گفتند: اما چگونه؟ ما که نمی توانیم بدون لطف و محبت تو خودمان را به آنجا برسانیم، چون نه پای رفتن داریم و نه بال پرواز کردن.

ماهی خوار گفت: به روی چشم! فقط باید عجله کنید، چون از همین فردا سر و کلۀ صیادان پیدا می شود.

ماهی ها با اشک و آه و زاری از ماهی خوار خواستند که آنها را هرچه زودتر به آن آبگیر برساند.

و به این ترتیب مرغ ماهی خوار حیله گر هر روز چند ماهی بر پشت خودش سوار می کرد و بر قله ی کوهی می برد و می خورد.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و نوبت به خرچنگ دانا رسید. او هم دلش می خواست که مثل ماهی های دیگر زودتر از آن آبگیر برود.

وقتی خرچنگ بر پشت ماهی خوار سوار شد و به نزدیکی کوه رسید ناگهان چشمش به استخوان ماهی های زیادی  افتاد و دانست که موضوع از چه قرار است.

 

قصه مرغ ماهی خوار و خرچنگ دانا

 

پس  با خود گفت : اگر همین حالا دست به کار نشوم، بی شک مثل همه دوستان  دیگرم طعمۀ این ماهی خوار بدجنس و مکار خواهم شد.

خرچنگ، خودش را بر گردن مرغ ماهی خوار انداخت و آن چنان حلق آن دشمن  بی رحم را فشار داد که در لحظه بیهوش شد و مرد و بر قله کوه سقوط کرد.

چند ساعتی از آن ماجرا نگذشته بود که خرچنگ به آبگیر بازگشت و همه ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. وقتی ماهی ها قصه مرگ  مرغ ماهی خوار را شنیدند بسیار شاد شدند و از آن روز به بعد تصمیم گرفتند که هیچ وقت به حرف های دشمن خود اعتماد نکنند.

 

برگرفته از: قصه های کلیله و دمنه

گوینده : مریم شایسته

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *