قصه گردنبند گربه

 

 

همه موش های خانه با هم جلسه گذاشته بودند. تعداد آنها رفته رفته رو به کاهش بود. گربه قاتل، هر روز یکی از دوستان آن ها را طعمه خود می کرد…

یکی از موش ها گفت: “او خیلی بی صدا حرکت می کند.”

دیگری گفت: “ما حتی صدای پای او را نمی شنویم.”

نفر سوم زمزمه کرد: “او همیشه ما را غافلگیر می کند.”

موش پیری که رئیس موش ها بود، گفت: “باید زنگی به گردنش ببندیم تا وقتی حرکت می کند، زنگ به صدا درآید و متوجّه نزدیک شدنش بشویم.”

همه این ایده را پسندیدند… سپس رئیس سؤال مهمی را مطرح کرد: “چه کسی می تواند زنگ را به گربه وصل کند؟”

همه سکوت کردند. هیچ کس صحبت نمی کرد. ناگهان صدای جیر جیر کوچکترین موش گروه شنیده شد که می گفت: “من این کار را می کنم…” همه به سمت موشی برگشتند: “تو ؟!!”

موشی گفت: “بگذارید به عهده من. فقط چند زنگ برایم بیاورید.”

موش ها سه زنگ کوچک را با یک روبان صورتی به هم بستند و برای موشی آوردند.

رئیس رو به موشی کرد و گفت : “آماده است. فقط کافیست که این روبان را به گردن گربه بیاندازی…”

بعدازظهر، همه جا ساکت بود. گربه حوصله اش سر رفته بود. او چند موش برای ناهار خورده و شکمش سیر شده بود. با تنبلی به اتاق خواب رفت، روی یک چهارپایه کم ارتفاع پرید و مشغول تماشای خود در آینه شد.

او صدایی شنید که می گفت: “چقدر زیبا ! بدون شک تو زیباترین گربه ی دنیا هستی.”

او به سمت صدا برگشت… در این حین ، موش سیاه کوچکی را دید که در حال تعظیم به او است.

 

داستان گردنبند گربه

گربه، شکمش پر بود و میلی برای خوردن موشی نداشت.

 

گربه گفت: “به نظر می‌رسد که تو موش عاقلی هستی.”

 

موشی جواب داد: “عاقل، بله. اما مثل تو زیبا نیستم.”

 

گربه به آینه نگاه کرد. او با خود فکر کرد: “بله، حق با موش است. من خیلی زیبا هستم.”

 

موشی ادامه داد: “اگر گردن زیبای شما گردنبند داشت، چقدر زیباتر به نظر می رسیدید!”

 

گربه گفت: “درست می گویی، اما من از کجا یک گردنبند بیاورم؟ صاحب خانه آن را در صندوق گذاشته و قفل کرده است.”

 

موشی لبخندی زد و گردنبند ساخته شده از زنگ را در دستانش گرفت. او با حیله پرسید: “منظور شما چیزی شبیه به این است؟ من این را برای شما آورده ام.”

 

سه زنگ کوچک که با یک روبان صورتی گره خورده بودند دقیقاً شبیه یک گردنبند بود. گربه آن را دور گردنش گرفت. با نگاه کردن به آینه، خودش را تحسین کرد.

 

موش گفت: “بگذارید برایتان ببندم” و بعد چند گره به آن زد.

 

تمام موش هایی که آنجا جمع شده بودند، در حالی که گربه گردنبند را می آویخت، برایش دست و سوت زدند. اما فعلاً شکم گربه پر بود. او موجی از عشق به همه موش ها داشت ، زیرا آن ها زیباترین گردنبند دنیا را به او هدیه داده بودند.”

 

موش ها با احترام از آن جا دور شدند…

 

گربه تمام بعدازظهر را به آینه نگاه کرد و گردنبند جدیدش را تحسین کرد. به زودی صدایی در شکمش احساس کرد. بلند شد تا به دنبال غذا بگردد. در کمال تعجب او هیچ موشی پیدا نکرد. او همه جا را به دنبال موش ها گشت ولی به نظر می رسید همه آن ها ناپدید شده اند.

 

موش ها دیگر از وجود گربه نمی ترسیدند. زیرا هر زمان که او به جایی نزدیک می شد، آنها می توانستند صدای دنگ دنگ زنگ را بشنوند و در سوراخ هایشان پنهان شوند.

 

گربه بدون شک زیبا بود اما مقداری عقلش کم بود!

 

 

***

مترجم : کامبیز حسامی

گوینده : سارا اصغری

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *