قصه کلاغ و مار

درخت بانیان بزرگی در میان جنگلی انبوه وجود داشت که شاخه های آن در همه جهات پخش شده بودند و سایه بزرگی بر روی زمین انداخته بود. شاخه ها پر از برگ بودند که با وزش باد خش خش می کردند.

 

یک روز گرم تابستانی، زاغ کلاغ، روی یکی از شاخه ها فرود آمد. زاغ از نسیم خنک درخت بانیان لذت می برد.

 

او به اطراف نگاه کرد، اما با تعجّب مشاهده کرد که هیچ لانه ای بر روی آن درخت با شکوه و بزرگ وجود ندارد. او حتی نمی توانست صدای جیرجیر سنجاب ها، فریاد میناها و یا جیک جیک گنجشک ها را بشنود.

 

روز بعد زاغ، همسرش زاغی را به درخت آورد. دو کلاغ با عشق روی یکی از شاخه های ضخیم درخت لانه ساختند. آن دو عاشق خانه جدیدشان بودند.

 

چند ماه بعد، زاغی چهار تخم گذاشت. پس از مدتی، چهار جوجه کلاغ از تخم ها بیرون آمدند. زاغ و زاغی بسیار خوشحال بودند.

روز بعد پرواز کردند تا چند کرم آبدار برای جوجه های گرسنه پیدا کنند. اما هنگامی که عصر برگشتند، متوجّه شدند که نوزادان در لانه نیستند و گم شده اند.

زاغ و زاغی در اوج ناامیدی به فریاد درآمدند. آنها در اطراف درخت بانیان پرواز کردند و فکر کردند که ممکن است جوجه ها از لانه افتاده باشند. اما باز هم اثری از جوجه ها نیافتند.

 

داستان کلاغ ومار

هنگامی که زاغ در حال جستجو در نزدیکی زمین بود، متوجه سوراخی در پایین درخت شد. داخل سوراخ تاریک بود. ناگهان یک جفت چشم نازک دید.

قلب زاغ از ترس به تپش افتاد. اما لحظه ای که پلک زد، دیگر چشم ها ندید. زاغ پیش خود فکر کرد که شاید خیالاتی شده باشد، به همین خاطر به زاغی از این موضوع چیزی نگفت.

چند ماه بعد زاغی دوباره تخم گذاشت. یک بار دیگر، والدین از دیدن جوجه های تازه متولد شده احساس خوشحالی کردند.

بچّه ها سالم بودند. اما آنها به شدت احساس گرسنگی می کردند. اگرچه آنها نمی خواستند جوجه ها را تنها بگذارند ولی مجبور شدند که برای یافتن غذا، لانه را ترک کنند.

عصر که برگشتند، یک بار دیگر لانه خالی بود. زاغ بلافاصله سوراخ پایین درخت را به یاد آورد. او به آنجا پرواز کرد تا ببیند آیا می تواند آن چشمانی را که دیده بود، دوباره ببیند.

سوراخ تاریک بود، اما زاغ در دهانه سوراخ یک پر دید. پر متعلق به یکی از جوجه کلاغ ها بود.

زاغ با صدای بلندی به سمت سوراخ فریاد زد. ناگهان صدای هیس بلندی از داخل سوراخ به گوش رسید. زاغ با ترس به عقب پرید. در این هنگام یک مار کبری سیاه بزرگ از سوراخ بیرون آمد. مار نگاه سردی به زاغ انداخت و به داخل برگشت.

زاغ با عجله نزد زاغی رفت و همه چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد. زاغی که خیلی ترسیده بود، گفت: “اکنون متوجّه شدم که چرا هیچ لانه ای روی این درخت وجود ندارد. این مار بچّه پرندگان را می خورد. بیا اینجا را ترک کنیم. من خیلی می ترسم.”

زاغ پاسخ داد: “ما نمی توانیم خانه خود را ترک کنیم.”

زاغی گفت: “من می دانم که تو این درخت را دوست داری. اما آیا فکر نمی کنی که ما می توانیم در هرجای دیگر امن تر زندگی کنیم؟ به این فکر کن که چقدر با بچّه هایمان در آینده خوشحال خواهیم بود.”

زاغ گفت: “بله، ما خوشحال خواهیم شد. اما من دوست ندارم که مجبور به ترک خانه ام شوم. به تمام پرندگانی فکر کن که اینگونه ترسیدند و این درخت زیبا را ترک کردند. نگران نباش، من نقشه ای خواهم کشید.”

مدتی گذشت و زاغی بار دیگر تخم گذاشت. او مدام از زاغ می‌پرسید که قصد انجام چه کاری را دارد. او برای جوجه هایش نگران بود.

در این زمان، زاغ هیچ ایده ای برای مقابله با مار نداشت. به همین علّت تصمیم گرفت از دوستش شغال، کمک بخواهد. شغال تمام ماجرا را شنید. سپس کمی فکر کرد و نقشه ای را در گوش زاغ زمزمه کرد.

روز بعد زاغ به سمت رودخانه پرواز کرد. روی سنگ بزرگی نشست و منتظر ماند. به زودی چیزی را که منتظرش بود، اتّفاق افتاد. گروه زیادی از مردم به رودخانه نزدیک شدند. این ملکه سرزمین بود که برای پیک نیک به کنار رودخانه می آمد.

ملکه پا بر روی چمن گذاشت. یارانش تشک نرمی پهن کردند و ملکه نشست. جواهراتش را درآورد تا زیر نور آفتاب استراحت کند.

این همان لحظه ای بود که زاغ منتظرش بود. روی تشک پرید و گردنبند را برداشت و پرواز کرد. نگهبانان ملکه پشت سر کلاغ دویدند. زاغ به آرامی پرواز می کرد تا به سربازان اجازه دهد که او را ببینند.

به زودی به درخت بانیان رسید و گردنبند را داخل سوراخ مار انداخت. سربازها به سمت سوراخ هجوم آوردند. آنها شروع به حفاری در سوراخ کردند تا گردنبند را در بیاورند که ناگهان صدای خش خش مار کبری را شنیدند.

مار آماده حمله بود. اما سربازان باهوش تر بودند. آن ها با چوب بر سر مار کوبیدند و او را کشتند. گردنبند را پیدا کردند و به ملکه پس دادند.

 

داستان کلاغ ومار

 

زاغ و زاغی از بالای شاخه های بانیان همه چیز را دیدند… چند روز بعد اوّلین جوجه آن ها سرش را از تخم بیرون آورد. دو کلاغ عاشق به هم لبخند زدند. همه جوجه ها یکی یکی بیرون آمدند. این بار همه آنها در کنار هم به خوشی زندگی کردند.

***

مترجم : کامبیز حسامی

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *