قصه سخاوت رانتیدوا

 

 

رانتیدوا در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمد. او حتی در کودکی ثروت خود را با نیازمندان تقسیم می کرد. در جوانی ازدواج کرد و صاحب پسر شد.

رانتیدوا و همسرش بدون هیچ فکری برای آینده، سخاوتمند بودند. هیچ کس دست خالی از خانه آن ها بیرون نمی رفت.

پس از مدتی، رانتیدوا پولش تمام شد. خانواده او مجبور بودند ماه ها بدون غذا بمانند.
یک روز، رانتیدوا موفق شد مقداری برنج، قیمه، گندم و شکر به دست آورد.

خانواده، خدا را شکر کردند که به آنها غذا داده و آماده غذا خوردن شدند.

درست همان موقع مرد مقدسی در خانه آنها را زد. رانتیدوا با تعظیم از میهمان پذیرایی کرد و برای او غذا آماده کرد. آن مرد غذا را خورد و راضی و خشنود رفت…

هنوز نیمی از غذا برای رانتیدوا و خانواده اش باقی مانده بود.

آن ها وقتی دوباره برای غذا خوردن نشستند، کشاورز گرسنه ای به دنبال غذا به منزل آن ها آمد. رانتیدوا او را روی صندلی تعارف کرد و به او غذا داد. کشاورز از خوردن غذا لذت برد و سیر شد.

داستان سخاوت رانتیدوا

هنوز مقداری از غذا باقی مانده بود. خانواده رانتیدوا تصمیم گرفتند هر آنچه را که باقی مانده بود با یکدیگر تقسیم کنند. وقتی برای غذا خوردن حاضر شدند، مسافری دم در ظاهر شد. او را چهار سگ همراهی می کردند. او برای خود و چهار سگش غذا می خواست.

رانتیدوا آنچه باقی مانده بود را به مهمان و سگ هایش تقدیم کرد. بعد از رفتن آن ها دیگر هیچ غذایی برای خانواده رانتیدوا باقی نمانده بود.

رانتیدوا لبخندی زد و گفت: “خدا مهربان است، کمی آب برای ما باقی مانده است.”

درست در همان لحظه او صدای گریه یک نفر را شنید که می گفت: “آقایان، من دارم از تشنگی می میرم. آیا کسی هست که کمی به من آب دهد؟”

رانتیدوا به خیابان دوید و مرد فقیری را دید که تشنگی بر او غلبه کرده است. آب را به تشنه تقدیم کرد. مرد آب را خورد و سیراب شد.

همانطور که رانتیدوا به او نگاه می کرد، مرد فقیر به فرشته ای زیبا تبدیل شد. فرشته گفت : ” خداوند این افراد گرسنه را برای آزمایش به منزل تو و خانواده ات فرستاد و شما از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمدید. حالا هرچه می خواهید، خداوند به شما اعطا خواهد کرد.”

رانتیدوا متعجب و خوشحال از فرشته تشکر کرد و خدا را شکر کرد و گفت: ” انشالله از این پس هم، هر چه داشته باشم، با همنوعانم تقسیم خواهم کرد.”

خداوند به رانتیدوا برکت داد و ثروت او را بازگرداند. رانتیدوا و خانواده اش دیگر هرگز گرسنه نشدند و به کمک به نیازمندان ادامه دادند.

***

مترجم : کامبیز حسامی

گوینده : فاطمه لرستانی

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *