قصه های مثنوی معنوی برای کودکان و نوجوانان

قصه هایی برای کودکان و نوجوانان
توضیحات

این مجموعه شامل داستانهایی برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی می باشد که به نثر ساده و بصورت انیمیشن برای کودکان و نوجوانان پیاده سازی شده است.
عناوین قصه ها عبارتند از:
- کر و عیادت مریض
- خر برفت و خر برفت
- پیر و پزشک
- زندانی و هیزم فروش
- خرس و اژدها
- پادشاه و کنیزک
- کشتی رانی مگس
- موسی و چوپان
- طوطی و بقال
- مست و محتسب
- طوطی و بازرگان
- شیر بی سر و دم

از سایر قصه های کودکانه دیدن فرمایید.

مطالب بیشتر

متن دو داستان از این محموعه :

کر و عیادت مریض :
مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایه ی مریضش برود ، من که کرم چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم ، او مریض است و صدایش هم ضعیف ،چون ببینم که لب و دهانش تکان می خورد میفهمم که دارد با من احوال پرسی می کند . کر در ذهن خود گفت و گویی آماده کرد ( من به او می گویم حالت چگونه است ؟ او جواب خواهد داد : خوبم شکر خدا بهترم . من به او میگویم : خدا را شکر ، بعد از او می پرسم ، امروز چه خورده ای ؟ او خواهد گفت : شوربا یا سوپ یا دارو ، من به او او می گویم : نوش جان ، من می پرسم طبیب تو کیست ؟ او خواهد گفت : فلان حکیم . من می گویم قدمش مبارک است ، ما همه او را می شناسیم ، طبیب توانایی است ، ) مرد کر پس از این که این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد به عیادت مرد همسایه رفت .و کنار بستر او نشست .پرسید : حالت چگونه است ؟ بیمار جواب داد در حال مرگم .مرد کر گفت : خدا را شکر .امروز غذا چه خورده ای ؟ بیمار گفت : زهر کشنده ، مرد کر گفت : نوش جان ، ببینم طبیب تو کیست ؟ بیمار گفت : عزرائیل . مرد کر گفت : قدمش مبارک است ، ما همه او را می شناسیم ، طبیب توانایی است . حال بیمار بسیار خراب شد انگاه مرد همسایه بلند شد و خداحافظی کرد و از خانه همسایه بیرون آمد . و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است . مرد بیمار ناله می کرد و می گفت این همسایه دشمن جان است . از آن روز به بعد دوستی دو همسایه پایان یافت . بسیاری از مردم می پندارند خدا را ستایش می کنند ، اما در واقع گناه می کنند ، گمان می کنند که راه درست می روند اما هر کس به راه خلاف می رود .

خر برفت و خر برفت :
صوفی مسافری در راه به خانقاهی رسید و شب را در آن جا ماند خرش را آب و علف داد و در طویله بست و آنگاه به جمع صوفیان پیوست صوفیان فقیر و گرسنه بودند ، آه از فقر که کفر و بی ایمانی به دنبال دارد ، صوفیان گرسنه پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آنگاه شب را جشن مفصلی بر پا کردند ، مسافر خسته را احترام بسیار گذاشتند و از آن خوردنی ها خوردند و صاحب خر را گرامی داشتند ، او نیز بسیار لذت می برد ، بعد از غذا رقص و سماع آغاز کردند . صوفیان همه اهل حقیقت نیستند / از هزاران تن یکی تن سوختند .باقیان در دولت او نیز نیند / رقص آغاز شد مطرب آهنگ سنگینی آغاز کرد و گفت خر برفت و خر برفت ، صوفیان با این ترانه گرم شدند ، و تا صبح همه خداحافظی کردند و رفتند ، صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بارش را پشت خر بگذارد و حرکت کند ، اما خرش در طویله نبود که نبود ، با خودش گفت حتما خادم خانقاه خر را با خود برده تا به او آب بدهد ، خادم آمد ولی خر نبود ، صوفی پرسید : خرم کجاست ، من خرم را به تو سپردم و از تو نیز می خواهم . خادم گفت صوفیان گرسنه حمله کردند من نیز از ترس جان تسلیم شدم آن ها خر را بردند و فروختند ، صوفی گفت چرا به من خبر ندادی ؟ حالا آن ها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم ، خرم را خورده اند و رفته اند ، خادم گفت به خدا قسم چند بار آمدم ، که تو را خبر کنم ، اما دیدم تو از همه شان شاد تری و بلند تر از همه میخوانی خر برفت و خر برفت و خر برفت ، خودت خبر داشتی و میدانستی ، من چه بگویم ؟ صوفی گفت آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا ، مرا هم خوش آمد ، مر مرا تقلیدشان بر باد داد / ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد .آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *