قصه های ماندگار مرزبان نامه

توضیحات

قصه های ماندگار مرزبان نامه (به دو زبان فارسی و انگلیسی) - دارای صوت وبه صورت نثر ساده:
مرزبان نامه کتابی است مشتمل بر حکایات و تمثیلات و افسانه های حکمت آمیز که به طرز و اسلوب کلیله و دمنه از زبان وحوش و طیور و دیو و پری در اواخر قرن چهارم هجری تالیف شده است . این برنامه حاوی داستانهای شیرین این کتاب به صورتی ساده و به دوزبان فارسی و انگلیسی می باشد .

از سایر محصولات اندرویدی قصه های ماندگار ادبی دیدن فرمایید.

مطالب بیشتر

متن دو داستان از این مجموعه :

شیر زنی به نام هنبو :
هنوز سپیده صبح سر نزده بود که گماشتگان ضحاک به خانه ی هنبو رسیدند و برادر شوهر و پسر جوانش را به بند کشیدند و بردند تا مغز سرشان غذایی شود برای آن دو افعی سیاهی که بر دوش شاهشان روییده . آفتاب بر دیوار کاهگلی حیاط افتاده بود و هنبو با گیسوانی که یک شبه سپید شده و قلبی آشفته و بی قرار بود بر دیوار تکیه داده بود و زار می گریست : آخر چرا از هر خانه ای یک نفر اما از خانه ی من سه نفر . باید دست به کاری بزنم اگر بمیرم بهتر است تا اینکه شاهد مرگ عزیزانم باشم . آه پسرم پاره ی تن مادر چگونه جان دادنت را طاقت بیاورم ، برادرم ای عزیز دردانه ی من با تو چه کنم وای خدا چه مصیبتی شوهرم چه ؟ بر او چه می گذرد ، خدایا نمی توانم ، باید بروم کاری کنم . این ظلم ریشه ام را می سوزاند . می خشکاند . در همین اندیشه ها بود که جانش نیروی تازه یافت پس بی درنگ بر خاست و به سوی کاخ ضحاک ماردوش شتافت . در میان راه فکری به روح و قلبش هجوم آورد : اگر تا کنون عزیزانم را کشته باشند چه آنوقت چه کنم . این گمان چون آتشی بود که بند بند وجودش را می سوزاند چون ناخنی بود که قلبش را می خراشید ، خدایا هنبو طاقت چنین ظلم بزرگی را ندارد پس به دادش برس . اگر آن ها را کشته باشند من نیز خودم را می کشم ، آخر زندگی بی آنان برای من جهنمی بیش نیست . در همین فکر ها بود که به کاخ رسید و چنان شیون و فغانی راه انداخت که صدایش در سراسر کاخ پیچید . ضحاک که در زیر درختان سرسبز باغ قدم میزد ، با شنیدن شیون و فریاد های هنبو غلامانش را پیش فرستاد تا ببیند این زن کیست و چه می خواهد ؟ دیری نگذشت که غلامان هنبو درمانده را آوردند چون چشم ضحاک بر او افتاد پرسید : کیستی و نامت چیست ؟ هنبو گفت نامم به چه کارت می آید تو به من بگو آخر چرا از هر خانه یک نفر ولی از خانه من سه نفر . وزیر در گوش شاه گفت نامش هنبو است . و آن سه نفری که امروز به بند کشیدیم و به زندان افکندیم شوهر و پسر و برادرش هستند . ضحاک متحیر بود زیرا هرگز زنی به شجاعت و دلیری هنبو به خاطر نداشت . زنی که به کین خواهی عزیزانش شتافته است آن هم با دستانی خالی . هنبو شیر زنی بود که صدای غرانش ضحاک را به شگفتی واداشت . و این بار شاه دهان گشود و گفت : شیون کم کن به تو اجازه می دهیم تا به زندان بروی و از سه عزیز خویش یکی را برگزینی . حال ببریدش . پس غلامان قوی هیکل هنبو را به سوی سیاه چال بردند . هنبو چون پلنگی زخم خورده می غرید و دندان قروچه می کرد . سر انجام به سیاه چال رسیدند ، سیاه چالی که از در و دیوارش غم بود که می بارید . فضایش چنان آغشته به به نفس های تب آلوده و خون و چرک بود که نفس را بند می آورد . چون چشم هنبو به عزیزانش افتاد شیونی کرد و گریست ، شوهر هنبو ناباورانه به او نگاه می کرد ، گویی در خواب و خیال زنش را می دید .پسرش ناله ای کرد و تنها کلمه ای که بر زبان آورد : مادر ، برادر با چشمان دریده و متعجب به خواهرش نگاه کرد وزیر لب گفت هنبو؟ در رگهای هنبو خونی نبود تا جاری شود نفسش بند آمده بود و پاهایش می لرزید عاجزانه بر کف سیاه چال نشست ، به چهره ی عزیزانش چشم دوخت . آه شوهرم ، شوهر بیچاره ام ببین که چگونه موهایش یک شبه سپید شده است . آه پسرکم پسرک نازنینم ، جگر گوشه ی مادر . آنگاه چشمش بر پیکر برادرش افتاد یگانه یادگار پدر و مادری که از دنیا رفته بودند . هنبو با خود اندیشید و گفت : چه کنم باید از بین این سه عزیز فقط یکی را انتخاب کنم ، راه پس و پیشی برایم نمانده . شوهرم هر چند مرد زحمت کش و کاری بود اما مرد کاری در این دنیا کم نیست ، اما با پسرم چه کنم داغش چنان آتشی به دلم خواهد زد که جز خاکسترم چیزی بر جای نخواهد ماند . ولی باز میتوانم صاحب فرزندی دیگر بشوم . وای برادرم ، آری آن تنها یادگار پدر و مادرم است اوست که می تواند شمشیر را از کمر بر کشد ، و بر جان ضحاک بتازد . چشمان هنبو از شرم به زمین دوخته شد و انگشت لرزانش برادر را نشان داد . قراولان غل و زنجیر را از دست و پای برادر هنبو باز کردند و اندکی بعد دو جفت چشم مضطرب و تب دار به هنبو و برادرش خیره ماند . گویی همه چیز در کابوسی وحشتناک رخ داده بود . چون خبر انتخاب هنبو به ضحاک رسید رو به وزیر چاپلوس و دغل خود کرد و گفت : هرگز زنی را به خوبی و فداکاری او ندیده بودم ، حال حال شوهر و پسرش را هم رها کنید . تن رنجور هنبو که طاقت چنین شادی بزرگی را نداشت از شوق بر زمین افتاد . او با چهره ای غرق در اشک پیشانی بر خاک گذاشت و خدا را سپاس گفت . از دهان های متعجب مردم شهر یک کلمه شنیده می شد : عجب شیره زنی است هنبو !

گل اندام و بهرام گور :
هنوز تا غروب اندکی مانده بود که ناگهان آسمان غرید و طوفانی به پا شد در این طوفان دیگر نه از غروب خورشید خبر بود نه از طلوع و درخشش ماهی . بهرام گور خدای شکارچیان گورخر کسی که آوازه ی شکارش در همه عالم پیچیده بود .در هنگامه طوفان سوار بر اسبش کنار تخته سنگی ایستاده بود . حیوان بی چاره بی تابی می کرد و شیهه می کشید و سم بر زمین می کوفت و این خود خبری بود از سهمگینی طوفان . بهرام گفت باید راه بیافتم و چون این سخن را گفت و به راه افتاد . زمین و زمان در تیرگی محضی فرو رفته بود و زوزه طوفان آدمی را به هراس می انداخت بهرام گور به خاطر آورد که در گذشته نیز هوا خراب و طوفانی شده بود و او و همراهانش بی شکار و دست خالی به قصر بازگشتند اما امروز طوفان دیگری است گویی دنیا به آخر رسیده و آ سمان در حال شکافتن و فرو ریختن است در همین اندیشه ها بود و نمی دانست کجاست ؟ از پس درختان طوفان زده کورسویی دید که چون آفتابی بر دلش تابید هر چه که می تاخت روشنایی بیشتر و بیشتر می شد و خبر از آبادی می داد . آن روشنایی پیه سوزها و مشعل هایی خانه های روستایی بود . چون به روستا رسید و صدای گوسفندان و زنگوله هاشان را شنید دانست که که به جای امنی رسیده بازگشت شبانه به قصر غیر ممکن بود پس بی درنگ در جلوی هشتی خانه ای از اسب به زیر آمد و چند بار بر در کوفت . دیری نگذشت که مردی جوان در را گشود زیر آتش مشعل بر چهره ی بهرام و اسبش نظری انداخت و آن گاه سراسیمه فریاد زد : ارباب . اندکی بعد ارباب آمد مردی مسن و با چهره ای روشن ، ارباب گفت داخل شو جوان . بهرام گور وارد حیات بسیار بزرگی شد که بی شباهت به حیاط کاروان سراهای آبادی نبود . بوی کباب بره به مشام می رسید دیری نگذشت که بهرام دانست خانه از آن ایزد پرتو است همان مردی که خدمت کاران و چوپانان او را ارباب صدا می زدند . بهرام را به اتاق بزرگی بردند که بساط و سفره ی شام را در آن گسترده بودند . سفره ای آراسته به انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها . روشنایی اتاق از آتش مشعل ها بود و چراغان پیه سوز . ارباب جایگاه میهمان را تعیین کرد جایی در پایین اتاق : بفرما جوان ، آن گاه خود بالای سفره نشست و بر پشتی های زربافت و زیبایی تکیه داد . در پس پنجره زوزه ی باد در دل شب غوغایی به پا کرده بود بهرام با خود اندیشید : مردک خیال می کند من بازرگانی ره گم کرده و یا خراج بگیری حقیرم که این گونه با من رفتار می کند . نمی داند اگر نامم را بگویم بی درنگ از ترس و هراس پس می افتد . این فکرها چون رعدی از ذهن بهرام گور گذشت اما صبوری کرد و دست به غذا برد و خوردن آغاز کرد . اندکی کباب بره و چند لقمه ای از گوشت بوقلمون و چندین جام از شربت سکنجبین کرختی را از تنش برد و حال و هوشش را جا آورد . ایزد پرتو از جامه و تن پوش میهمان ناخوانده ی خود حدس میزد که او باید قراولی از قافله ای باشد او گفت : لابد از قافله جا ماندی .... طوفان ناجوریست . بهرام هیچ نگفت و فقط سرش را تکان داد . ایزد گفت گل اندام آب بیاور . فکرهای نا خوشایند بود که به ذهن بهرام هجوم می آورد : آخر چگونه این مرد گستاخ را ادب کنم ؟ این گونه با پادشاه مملکتی رفتار می کنند ؟ در همان لحظه بود که ناگهان پرده کنار رفت و از پسش خورشیدی درخشان بر دل طوفانی بهرام گور تابید . ابتدا دستان ظریفش از پس پرده پیدا شد با آفتابه و لگن برای شستن دستان چرب پدر . او گل اندام بود با اندامی به ظرافت گل و بلندی سرو با تن پوشی آراسته از دیبای رنگی و روستایی . چون فرشتگان می خرامید . بهرام گمان می کرد او را در خواب می بیند . آیا او پری است هر چه هست از جنس آدمیان نیست . گل اندام به نزد پدر رفت و بر دستانش آب ریخت ، آنگاه چون آهویی به سوی بهرام خرامید . بهرام دست های لرزانش را جلو برد چون به چشمان گل اندام نگاه کرد او را چون آهویی دید و دلش لرزید و سوخت ، از آن همه شکاری که کرده بود . منم بهرام گور پادشاه ایران زمین . شکارچی ماهر و زبر دست ببین چگونه به دامت گرفتار شدم ای گل اندام . ایزد گفت هی جوان گویا خسته ای بهرام با بانگ ایزد پرتو به خودش آمد ، خواست پوزش بخواهد اما زبانش او را یاری نمی کرد چرا که هرگز از کسی پوزش نخواسته بود . آن گاه همان جا بر زمین به پهلو خوابید و خواب دل نشینی دید . جنگل بود و صحرایی پوشیده از شقایق ها و نسیمی که آغشته به بوی گل بود و گل اندام اما در لحظه لحظه ی خوابش یک جفت چشم سیاه و با نگاهی نجیب و با حیا چون سایه دنبالش بود . چشمان شاه از آتش عشق به اشک نشست و بالشتش تر شد . هنوز سپیده سر نزده بود که بهرام بر اسبش نشست و به سوی قصرش شتافت . چند روز بعد بزرگان قصر با چندین قباله ی چرمی راهی روستا شدند و گل اندام را برای بهرام گور خواستگاری کردند . چون دل بهرام در دام چنان آهویی اسیر شد دیگر حال و هوای شکار از سرش پرید و شکار را برای همیشه کنار گذاشت .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *